من یاد گرفتم از تنهایی هایم یک دیوار بسازم. یک دیوار که وقتی نمی شود روی آن مینشینم. وقتی تنهای تنها میشوم می روم روی آن دیوار مینشینم. من این دیوار را دوست دارم چون هر بار تنها شدم یک آجر به آن اضافه کردم و هر روز این دیوار محکم تر میشود و من این استحکام را دوست دارم.
چشمان دخترک چقدر غم داشت. وقتی دیدمش در نگاه اول گفتم چقدر این دختر زیباست ولی بعدا دیدم این زیبایی تاوان داشته برایش برای چگو ماجرای غمناکی است. همه این نسل و نسل های قبل و بعدمان پر شده ایم از تحصیلات عالیه. هرکسی را میبینی حداقل یک لیسانسی، فوق لیسانسی، دکتری، مهندسی را پشت اسمش به یدک می کشد. ولی امان از وقتی که کار بکشید به روابط انسانی، آنجا که باید بتوانی یک رابطه را شروع کنی، بتوانی حرف بزنی، بتوانی از حس و حالت بگویی، آنجایی که باید گوش بشوی و همدلی کنی و بپذیری اش.
پس بگذار اینجا فریاد بزنم که کسی نفهمد چه آمده بر سر این دل بیچاره. بگذار اینجا حداقل همه بفهمند که من برای نشتن با تو در یک کافه و خوردن چای حسرت می خورم. بگذار اینجا همه بفهمند که عاشقت هستم و دوستت دارم. در آن صندقچه هیچ کس صدای دلم را نمی شنود. اصلا نباید که بشنود.
کی آرام میشوی ای دل من بگو تا بیابمت
درباره این سایت